چهارسال پیش

اردیبهشت سال 1394

25 سالم بود و شاغل بودم. تازه مزه مجردی و استقلال به دهنم مزه کرده بود.

تلفن خونه زنگ خورد دخترخاله بابام بود با مامانم کار داشت. مامانم حموم بود . گفت پس بعد بهتون زنگ می زنم. دوباره زنگ زد و منو برای پسر بزرگش خواستگاری کرد

همون اول گفتم نه . علت را هم گفتم چون خانواده اشون مذهبین.

اطلاعاتی که من تا اون لحظه داشتم از خانواده:

یه خانواده مذهبی. بابای خانواده پسرخاله بابام و نظامی و مادر خانواده دخترخاله بابام . دختر خانواده (محصل حوزه علمیه) که تازگی عقد کرده بود و توی فامیل به عقده ای بودن معروف بود و اینکه یه نامزدی بهم زده داشت بعد بهم خوردن نامزدی عقده ای شده بود و میونه خیلی زوجین را بهم زده بود. خوده شازده پسر هم قبلا با یه دختره تو فامیل دوست بود. پسر بعدی که اونم تازه عقد کرده بود و پسر کوچیک خانواده که بیماری ریوی داشت و کلا بیماری بود که نیاز به مراقبت داشت. 

با جواب رد شنیدن بازم تماس گرفتن و بازم و بازم و بازم تا دوماه مدام تماس برای خواستگاری و اینکه حالا یه جلسه باهم حرف بزنند.

یک روزهم باباشون زنگ زد به بابام و از وجنات پسرشون گفت. پسرم میاد شهر شما . من از پسرم حمایت میکنم و زندگیشون را راه می اندازم . دخترت را راضی کن حالا یه جلسه باهم حرف بزنند

من و مامان و دوستم یکروز رفته بودیم کوه. مادرم به دوستم گفت به دخترم بگو حالا بزار یه جلسه بیان و ببینی . بد که نیستن نخواستی بگو نه. دوستمم گفت کسی که دوماهه داره زنگ میزنه حتما بعدا قدرت رو میدونن و هواتو دارن. 

خلاصه اینکه اومدن برای اولین جلسه خواستگاری.

 

 

داستان زندگی من... قسمت اول

خانواده ,یه ,زنگ ,بابام ,جلسه ,بازم ,بود و ,و بازم ,یه جلسه ,کرده بود ,بازم و

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب اینترنتی مسابقات بمبی ها مطالب اینترنتی بازارما ✍خــــــردگــــــــــــرایــــــــــــی✍ garib-313 love is nice نسیم کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. شبکه